گناه من چه بود؟
آن شب که برای من جشن گرفته بودند در دلم آشوبی بر پا بود، به تنهائی پرویز فکر می کردم به اینکه بعد از این چگونه می توانم بدون او بدون خواندن نوشته های خوب او بدون دیدن طراحی های زیبایش و بدون عشق و امید زندگی کنم. از روز بعد که تنها شدم با ناز و نوازش مادرازخواب بیدار می شدم اما چشمانم را که باز می کردم دلم می خواست می بستم و فراموش می کردم که بر من چه گذشته دلم می خواست هرگز بیدار نمی شدم تا غم سنگین گذشتن از پرویز خاطرم را نیازارد،هر غروب از دوری او گریه می کردم و نوشته های خودم را که او تائید کرده بود و از آنها به عنوان شاهکار یاد می کرد بارها و بارها می خواندم. او از من یک قهرمان ساخته بود قهرمانی که قرار است با قومی در افتد و در میدان نبرد یک تنه بر همه فائق آمده و در راه عشقش پیروز شود اما آن قهرمان به چکیدن اشک سردی از مادر بر زمین افتاد و تسلیم شد. با اینکه بی نهایت پرویز را دوست داشتم اما کفه این عشق را آنقدر سنگین نمی دیدم که همه چیز را فدایش کنم اما از اینکه از روز اول با او پیمان دوستی بستم و دل به کسی بسته بودم که قرار نبود با او زندگی کنم پشیمان بودم ولی گناه من چه بود؟ ادامه تحصیل من در دانشگاه، ازدواجم با پرویز و حتی رفت و آمدم با خانواده آقای صالحی و مطالعه کتابهای مورد علاقه ام همه و همه فدای خواست تشکیلات می شد. زندگی من اختیاری نبود و این سرنوشت محتوم من بود. اواخر زمستان را می گذراندیم و برف سنگینی همه جا را سفید پوش کرده بود چند روز بعد مادر پرویز درحالی که از سرما می لرزید با لباس نازکی از خانه خودشان بیرون آمد ومرا که در حال رفتن به کلاس بودم متوقف ساخت و نامه ای به من داد و گفت این آخرین نامه پرویز است، با اشتیاق آن را گرفتم دوست داشتم بدانم بعد از آن ناامیدی و گرفتن جواب منفی چه موضعی گرفته و چه احساسی نسبت به من دارد. از مادر پرویز تشکر کرده و به خانه برگشتم نامه را که خواندم از زندگی سیر شدم او مستقیما به من توهین کرده بود و مرا به حیوانی تشبیه کرده بود که بی اراده است و از صاحبانش فرمان می برد و مرا جزو آن دسته از آدمهایی قرار داده بود که سرنوشتشان را دیگران تعیین می کنند و بعد تشکیلات را طوری برای من تشریح کرده بود که از خودم شرمم شد که بهائی هستم و تا این حد زیر یوغ ستم قرار گرفته ام او ظالم و مظلوم را به یک اندازه محکوم کرده بود و از دل بستگی به من اظهار پشیمانی کرده بود و تصمیم گرفته بود برای همیشه مرا به فراموشی بسپارد و آخر نامه اش را با این بیت به پایان برده بود:
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیرندیدیم و برفت
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بعد از خواندن نامه پرویز از خودم بیزار شده بودم، با زمینه ذهنی که از پیش داشتم حس می کردم اسیر سر سپرده ای هستم که از خود هیچ اراده ای ندارد. به نسیم تلفن کردم و قضیه را برایش گفتم و از او پرسیدم با سیامک چه می خواهد بکند او گفت من به هیچ وجه نمی توانم از سیامک جدا شوم بدون او یک لحظه نمی توانم زندگی کنم به او قول داده ام در هر شرایطی با او ازدواج کنم.
برخورد محفل با نسیم
نسیم چندی بعد تماس گرفت و گفت سیامک به مغازه پدر و برادرهایم رفته و اجازه گرفته که با خانواده به خواستگاری بیاید اما آنها بدون مشورت با من و بدون اینکه اصلاً چیزی به من بگویند به او جواب منفی دادند، مادر و خواهرش به منزل آمدند و از مادرم خواهش کردند که وقتی برای مراسم خواستگاری بگذارند مادرم هم بدون اینکه نظر مرا بپرسد آنها را رد کرده و جواب منفی داد. او گفت من با خانواده درگیر شدم و گفتم: چرا نظر مرا نپرسیدید؟ آنها گفتند ما به تو اجازه ازدواج با اغیار را نمی دهیم و قضیه به محفل کشیده شد. نسیم تقریباً خجالتی و کم رو بود فکر می کردم در مقابل اصرار محفل نمی تواند مقاومت کند و زود تسلیم می شود اما مدتی از او بی خبر بودم تا اینکه در بین بهائیان پیچید که نسیم با یک پسر مسلمان فرار کرده است. به اینهمه شجاعت و شهامت غبطه خوردم و در تعجب بودم که من با آنهمه شجاعت چرا نتوانستم مقاومت کنم و او با آن همه کم روئی و خجالت چگونه دست به چنین کاری زده به عزم راسخ و قلب مطمئن و عاشقش آفرین گفتم و منتظر بودم ببینم بقیه ماجرا به کجا می انجامد چون شنیده بودم که برادرهای نسیم دنبال او می گردند چند روز بعد شنیدم که نسیم و سیامک باهم به محضری رفته و عقد کرده اند و این چند روز در یک مسافر خانه در مشهد بوده اند احتماًل دادم که نسیم مسلمان شده باشد اما به حدی پشت سر او حرف بود و بهائیان به حدی راجع به او بدگوئی می کردند که دلم نمی خواست جای او باشم فقط دعا می کردم که در مقابل زور گوئی های تشکیلات بتواند ایستادگی کند و خوشبخت شود. چرا که می دانستم تشکیلات از تمام توان و ترفند خود برای جلوگیری از این قضیه استفاده خواهد نمود و به راحتی دست از سر نسیم برنخواهد داشت و آنها را دچار مشکلات زیادی خواهد کرد. چون اگر او موفق می شد و این فرهنگ پا می گرفت، شاید راه برای سایر جوانان هم باز می شد و از دستورات سر پیچی می کردند. بالأخره شنیدم که برادرهای نسیم او را از سیامک جدا کرده و با سیامک به شدت درگیر شده اند و تازه از سیامک شکایت کرده اند که او به ربودن دختر مبادرت کرده است. فرصتی یافتم و به نسیم تلفن کردم نسیم فقط گریه می کردو به من اصرار می کرد که به دیدن او بروم به اوگفتم: زیاد صحیح نیست در این وقت و زمان حساس به خانه شما بیایم چون هر اتفاقی بیفتد همه از چشم من می بینند. او گفت: تو که اینقدر ترسو نبودی، تسلیم خواهش او شده و به دیدنش رفتم خانه آنها گوئی تحت نظر تشکیلات بود احساس امنیت نمی کردم. از درو دیوار می ترسیدم و فکر می کردم ممکن است صدای صحبتهای من و نسیم به شکلی به گوششان برسد. هرگز نسیم را تا این حد بیچاره و ماتم زده ندیده بودم مثل کسی بود که همه درها به رویش بسته باشد گاهی از خودکشی حرف می زد، اشک امانش نمی داد به او گفتم چرا اینهمه گریه می کنی؟ تو که توانستی یک بار بند اسارت را پاره کنی بار دیگر هم می توانی ،آنها نمی توانند تو را مجبور به جدائی کنند. نسیم گفت: خانواده من باخانواده تو خیلی فرق می کند اهل منطق و گفتگو نیستند. مرا قرنطینه کرده اند. حتی بدون اجازه آنها حق ندارم به تلفن دست بزنم ودیگر حق برداشتن گوشی را ندارم، به تنهائی حق ندارم از خانه خارج شوم. آنها به خوشبختی من فکر نمی کنند فقط می خواهند طبق دستورات تشکیلات عمل کنند و قسم می خورد که اگر تسلیم تشکیلات شده و از سیامک جدا شود حتی اگر با دیگری ازدواج کرده باشد باز هم با سیامک فرار می کند، نسیم و سیامک مثل دو مرغ عشقی بودند که به اجبار از یکدیگر دور شده و در فراق هم می سوختند آنها باهم ازدواج کرده بودند و تشکیلات با بی رحمی تمام آنها را از هم جدا کرده بود. برادرهای نسیم امکان نداشت بدون مشورت بامحفل دست به کاری بزنند و هر کاری که می کردند با صلاحدید تشکیلات بود. از نسیم پرسیدم تو مسلمان شدی؟ نسیم گفت: می دانی که باید عقد اسلامی می کردم بعد از آن هم سیامک مرا به مشهد برد و در حرم امام رضا (ع) به او قول دادم برای همیشه در کنارش بمانم و همراه و همگام او باشم. نسیم نسبت به دین بی تفاوت بود و برایش فرقی نمی کرد که چه دینی داشته باشد او هم مثل بعضی جوانان در قید و بند دین نبود. نسیم ساعاتی برایم درد دل کرد و دائماً اعضای محفل و سایر عناصر تشکیلاتی را نفرین می کرد، غروب شد و من مجبور شدم به خانه برگردم. قرار بود فردا با او تماس بگیرم وقتی تماس گرفتم مادرش گفت: نسیم رفته مسافرت. باور نکردم و فکر کردم نمی خواهد با من حرف بزند عصر همان روز شنیدم نسیم را به زنجان منزل خاله اش فرستاده اند تا در سنندج نباشد و هیچگونه دسترسی به سیامک و خانواده او نداشته باشد، جریان نسیم نقل مجلس بهائیان شده بود با وجودی که خانواده نسیم از ادامه این ازدواج ممانعت کرده بودند پشت سر این خانوده هم که نتوانسته اند دخترشان را خوب تربیت کنند حرف و حدیث هائی بود. برای من هم ایام به تلخی می گذشت و شنیدم که پرویز در دانشگاه تهران قبول شده و به تهران رفته است سلیم مرا برای همیشه از رفتن به تهران محروم کرد و حتی اجازه نمی داد که یک روز برای دیدن شراره خواهرم به تهران بروم.